48440 بازدید کل jok - پیام کوتاه های بامزه
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
< language="javas src="> jok - پیام کوتاه های بامزه
صفحه اصلی وبلاگ
پارسی بلاگ
شناسنامه من
ایمیل من
من در یاهو
 RSS 
اوقات شرعی
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:48 عصرجک
یک روز به یک نفر می گویند: «سه تا آرزو کن.»
- اول یک ماشین پژو ۲۰۶ پیدا کنم؛ بعد یک ۲۰۶ دیگر پیدا کنم؛ سومین آرزویم هم این است که یک ۲۰۶ پیدا کنم.
- چرا هر سه تا آرزویت یکی بود؟
- برای این که این سه تا را بفروشم و یک ماکسیما بخرم.

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:47 عصرجک
معلم ریاضی از دانش آموز پرسید: «اگر مادرت به تو بگوید نصف پرتقال را می خواهی یا هشت شانزدهم، کدامش را انتخاب می کنی؟»
دانش آموز پاسخ داد: «نصف پرتقال را!»
معلم گفت: «مگر نمی دانی نصف پرتقال با هشت شانزدهم پرتقال یکی است؟»
دانش آموز جواب داد: «چرا آقا! می دانیم، ولی پرتقالی که شانزده تکه شده باشد، قابل خوردن نیست.»
متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:47 عصرجک
اولی: «چی باعث شد سر شما طاس شود؟»
دومی: «باد.»
اولی: «چرا باد؟»
دومی:« آخر باد کلاه گیسم را برد!»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:45 عصرجک
معلم به دانش آموز: اگر تو
۲۰۰ تومن پول داشته باشی و برادرت ۵۰ تومن آن را بردارد، چه قدر پول برایت می ماند؟
دانش آموز:« ۳۰۰ تومن.»
معلم با عصبانیت:« ۳۰۰ تومن؟!»
دانش آموز: «چون آن قدر گریه می کنم تا پدرم ۱۵۰ تومان دیگر هم به من بدهد!»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:45 عصرجک
رئیس تیمارستان به یکی از مراقب ها می گوید: «من در این جا از همه راضی هستم، فقط دیوانه ای هست که اصرار دارد من برج ایفل را از او بخرم.»
مراقب می گوید: «خب، چرا نمی خرید؟»
رئیس تیمارستان می گوید: «آخر پول ندارم. اگر داشتم، حتما می خریدم.»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:44 عصرجک
از یک نفر که با پا غذا درست می کرد پرسیدند: «چرا با پا آشپزی می کنی؟»
جواب داد: «آخر دست پختم خوب نیست.»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:44 عصرجک
معلمی در کلاس علوم از دانش آموزی پرسید:« با دیدن پای این حیوان، نام حیوان را بگو.»
دانش آموز هر چه به پایی که در دست معلم بود نگاه کرد، نتوانست پاسخ دهد. معلم پس از مدتی گفت: «بگو اسمت چیه تا برایت یک صفر بگذارم.»
دانش آموز پایش را از کفش درآورد و گفت: «خب، شما هم از روی پای من بگویید اسمم چیه.»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:43 عصرجک
ناظم:« چرا این قدر دیر به مدرسه آمدی؟»
دانش آموز:« آقا اجازه! من داشتم خواب یک مسابقه فوتبال می دیدم. چون بازی به وقت اضافه کشید، ناچار شدم خواب بمانم تا نتیجه آن معلوم شود.»


متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:43 عصرجک
روزی یک شخص لاف زن با یک آدم قوی هیکل دعوایش می شود. قبل از هر حرکت لاف زن، مرد قوی هیکل چند تا مشت به او می زند و پرتش می کند. آدم لاف زن در حالی که نفسش بالا نمی آید، به جمعیتی که مشغول تماشا هستند می گوید: «شما می گویید چه کارش کنم؟»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
سه شنبه 86 تیر 19 ساعت 8:42 عصرجک
اولی: «حالت چه طور است؟»
دومی:« خوب است. تازه موکتش کرده ام.»

متن فوق توسط: benzin نوشته شده است| بسم الله بگو و بنویس
   1   2      >

لینک های روزانه
عاشقی [136]
[آرشیو(1)]

درباره خودم
jok - پیام کوتاه های بامزه
benzin
من در حال ساخت یک سری وبلاگهای زنجیره ای هستم و خوشحال میشوم به من کمک کنید.
آرشیو یادداشت ها
sms
jok
پنجره من
jok - پیام کوتاه های بامزه
لوگوی دوستان من


آهنگ وبلاگ من
اشتراک در خبرنامه
 
جستجو در کل مطالب
 :جستجو

جستجو در کل مطالب این وبلاگ، حتی مطالب بایگانی شده!